شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, :: 2:0 :: نويسنده : fateme
دو خط موازى زاییـده شدند.. پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازى چشمشــان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولى گفت: ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومیاز هیجان لـرزید. خط اولـی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ . من روزها کار میکنم. میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبام. خط دومیگفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت. خط اولی گفت: چه شغل شاعرانه اى.. حتماً زندگی خوشی خواهیـم داشت.
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند و بچهها تکرار کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمیرسند. دو خط موازی لرزیدند. به همدیگر نگـاه کردند. و خط دومیپقی زد زیر گریـه . خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتماً یک راهی پیدا میشود .خط دومیگفت: شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمیرسیم. و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومیآرام گرفت. و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها گذشتند.. از صحراهای سوزان.. از کوههای بلند.. از درههای عمیق.. از دریاها.. از شهرهای شلوغ.. سالها گذشت.. و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید.. دو خط موازی او را هم ترک کردند. و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. «آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی معنی است. خط دومیگفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم برسیم. خط دومیگفت: من هم همینطور فکر میکنم. و آنها به راهشان ادامه دادند. یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزهها ایستاده بود و نقاشی میکرد.خط اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم.
خط دومیگفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون میآمدیم. خط اولی گفت:در آن بوم نقاشی حتماً آرامش خواهیم یافت. آن دو وارد دشت شـدند.. روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش.. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد. و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت.
عاشقانه به هم میرسید. نظرات شما عزیزان:
چی ندارم؟چی بدم بهت؟ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||
|